همراز
بشین میخوام واست یه داستانیو تعریف کنم ...
ما یه همسایه داشتیم که اوضاع مالیش خیلی خوب نبود . سال به سال نمیتونست لباس بگیره. همه جا پیاده میرفت . اگه شب بدون شام میخوابید اتفاقی واسش نمی افتاد . بعد چند سال خدا واسش خواست . حسابی اوضاع کارو بارش گرفت . ماشین آنچنانیو . استخر و هر روز یه دست لباس . همیشه بهترینارو داشت .
اما قدر ندونست و ورشکسته شد !
برگشت سر خونه اول !
میدونی دیگه نمیتونست پیاده بره اون ماشین میخواست .نمیتونست با لباس چند ماه پیشش بره بیرون . اون طعم پولو چشیده بود نمیتونست بی پول باشه . واسه همین چند وقت بعد فهمیدیم دزد شده !
حالا شده جریان من و تو ! من تو رو یه بار داشتم ... نمیتونم بدون تو ... یه کاری نکن بدزدمت ... میفهمی چی میگم ؟
نوشته شده در شنبه 96/5/28ساعت
4:1 عصر توسط شیرین نظرات ( ) |
Design By : Pichak |